هرچی دلت بخواد
سلام.مهران هستم 15ساله ازاصفهان.تشکر که از وبلاگ من دیدن کردید

منوی اصلی


لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هرچی دلت بخواد و آدرس mehranpicture.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





آرشیو مطالب
6 مرداد 1394 1 مرداد 1394 6 مرداد 1393 2 مرداد 1393 6 تير 1393 5 تير 1393 7 خرداد 1393 3 خرداد 1393 2 خرداد 1393 1 خرداد 1393 0 خرداد 1393 2 دی 1392 1 دی 1392 6 مهر 1392 1 تير 1392 6 خرداد 1392 1 خرداد 1392 7 ارديبهشت 1392 6 ارديبهشت 1392 5 ارديبهشت 1392 2 ارديبهشت 1392 4 فروردين 1392 1 فروردين 1392 0 فروردين 1392
نویسندگان
لینک های روزانه
دیگر موارد
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 29
بازدید ماه : 3
بازدید کل : 34578
تعداد مطالب : 183
تعداد نظرات : 22
تعداد آنلاین : 1



امکانات جانبی
ن : مهران ت : دو شنبه 23 دی 1392 ز : 21:30 | +

 پرستار مردي با يونيفرم ارتشي و با ظاهري خسته و مضطرب را بالاي سر بيماري آورد و به پيرمردي که روي تخت دراز کشيده بود گفت : آقا پسر شما اينجاست ! پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بيمار چشمانش را باز کند. پيرمرد به سختي چشمانش را باز کرد و در حاليکه به خاطر حمله قلبي درد ميکشيد جوان يونيفرم پوشي که کنار چادر اکسيژن ايستاده بود را ديد و دستش را بسوي او دراز کرد و سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمي محبت را در آن حس کرد …

پرستار يک صندلي برايش آورد و سرباز توانست کنار تخت بنشيند و تمام طول شب آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حاليکه نور ملايمي به آنها ميتابيد دست پيرمرد را گرفته بود و جملاتي از عشق و استقامت برايش ميگفت. پس از مدتي پرستار به او پيشنهاد کرد که کمي استراحت کند ولي او نپذيرفت.

آن سرباز هيچ توجهي به رفت و آمد پرستار ، صداهاي شبانه بيمارستان ، آه و ناله بيماران ديگر و صداي مخزن اکسيژن رساني نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت ميکرد و پيرمرد در حال مرگ بدون آنکه چيزي بگويد تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود ؛ در آخر پيرمرد مرد و سرباز دست بيجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگويد.

وقتي پرستار آمد و ديد پيرمرد مرده شروع کرد به سرباز تسليت و دلداري دادن ولي سرباز حرف او را قطع کرد و پرسيد : اين مرد که بود ؟

پرستار با حيرت جواب داد : پدرتون ؟

سرباز گفت : نه اون پدر من نيست ، من تا به حال او را نديده بودم !!!

پرستار گفت : پس چرا وقتي من شما را پيش او بردم چيزي نگفتيد ؟

سرباز گفت : ميدونم اشتباه شده بود ولي اون مرد به پسرش نياز داشت و پسرش اينجا نبود و وقتي ديدم او آنقدر مريض است که نميتواند تشخيص دهد من پسرش نيستم و چقدر به وجود من نياز دارد تصميم گرفتم بمانم. در هر صورت من امشب آمده بودم اينجا تا آقاي ويليام گري را پيدا کنم. پسر ايشان کشته شده و من مامور شدم تا اين خبر را به ايشان بدهم. راستي اسم اين پيرمرد چه بود ؟

پرستار در حاليکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : ويليام گري !!!




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






.:: ::.


تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به هرچی دلت بخواد مي باشد.